پدرم روز ۱۵ شهریور ساعت هفت و نیم شب فوت کرد.
در همه زندگی عاشق ما و بیش از همه عاشق مادرم بود و در زمان مرگ هم مادرم را برای تبریک تولدش چندین بار در آغوش کشید و بوسید و بعد ناگهان رفت.
هیچ "ایکاشی" در موردش نداریم. خوب زندگی کرد و بیدرد درحالیکه سه تا از چهار فرزندش پیشش بودیم، رفت ولی جایش بهقدر یک دنیا برایمان خالیست.
جای دستان پرمهری که صبحها دستانم را نوازش میکرد، جای صبحانهای که در تمام طول عمر پربرکتش هر روز صبح میچید، جای عشقش به درختان حیاط، جای دعواهای الکی با مادرم که میگفت نمک زندگیست، جای صدای خندههای جفتشان ظهرها و شبها وقتی من توی تختم دراز کشیده بودم و آنها با هم حرف میزدند، جایش وقتی که سوار تاکسی میشدم تا به تهران برگردم و مرا از زیر قرآن رد میکرد.. جایش خالیست وقتی تا سرکوچه میرفتم و کمی که دیر برمیگشتم، میدیدم با عصا دم در خانه منتظرم ایستاده و هروقت میگفتم بابا من ۵۴ سالهام ، میگفت تا من زندهام هنوز بچه منی و نگرانت میشوم..
خیلی ناگهانی بود. انتظارش را نداشتیم.. شاید باید گفت بهتر که نفهمید و نفهمیدیم چرا رفت.
همه مدت رفتنش شاید کمتر از یک ربع طول کشید و سرش توی سینه من و برادرم بود.. گرچه یک ساعت قلبش را ماساژ دادم، اما احتمالا همان موقع که دیدم صورتش لرزید و چشمانش ناگهان خیره شد، پرواز کردهبود.
مدام داد میزدم نبض دارد ولی وقتی دیدم گوشش خونریزی کرده، از ترس سکته مغزی دلم نخواست دیگر احیایش کنم. چند ثانیه دست کشیدم ولی بعد فکر کردم نکند روزی پشیمان شوم.
تا آمبولانس برسد شاید یک ساعتی زمان برد .. با گریه به مسئول آمبولانس میگفتم هنوز نبض دارد و او میگفت این نبض خودتان است که حس میکنید.
مرگش آسان بود.
پرغرور زندگی کرد و تا روز آخر برای اینکه از پا نیافتد، مراقب سلامتیش بود. میخواست روی پا بمیرد و مرد.
ولی برای ما باورکردنی نیست.
نمیدانم حس عجیبیست. انگار هم هست و هم نیست. انگار رفته ولی نرفته..
این سههفته به جز چند روز، مشهد بودم. دلم میخواهد به آن خانه سنجاق شوم و جایی نروم. دیشب برگشتم تهران و باز چهارشنبه میروم.
من که عادت داشتم از سرشب چندین بار به خانه زنگ بزنم و صدای هردویشان را بشنوم، هر زنگی که حالا به خانه میزنم، انگار نیمهتمام میماند.. چندین بار نزدیک بود به مادرم بگویم "گوشی را به بابا بدهید"..
سینهام سنگین است. یک سنگینی بزرگی که تجربهاش شبیه هیچ درد دیگری نیست.
دلم خیلی برایش تنگ است. خیلی خیلی خیلی..
چرا اشکهایم بعد از سه هفته به همان داغی روز اول است؟ چرا مرگ اینطور است؟