331 stories
·
8 followers

داشت می‌گفت اتفاقن ذره‌ذره اتفاق نمی‌افته. یه تاریخ و جای مشخصیه، که یهو می‌بینی...

1 Share

داشت می‌گفت اتفاقن ذره‌ذره اتفاق نمی‌افته. یه تاریخ و جای مشخصیه، که یهو می‌بینی یکی رو از دست دادی بی‌که از دستش داده باشی. صرفن دیگه برات اون آدم قبلی نیست. اون جایگاه رو نداره. سرجاشه ولی تو دیگه نداریش، از دستش دادی، رفته. داشته‌ت رو باختی. کل این قضیه هم یه جایی فقط توی تو اتفاق افتاده. اون بیرون همه‌چی سر جاشه. متوجهی چی می‌گم؟ گفتم اوهوم، مثل لحظه‌ی قطعی‌ای که برسون می‌گه، با این فرق که این‌جا همه‌ی عناصر در نامتعادل‌ترین حالت خودشون هستن.  گفت به این برکت که متوجه نیستی!

Read the whole story
Roya
167 days ago
reply
Share this story
Delete

Family free, AA

1 Comment

 امروز اخطار موج هوای گرم بود. چهل و چهار درجه!

با سه خانواده دیگر که طبعا بچه هایشان با بچه ما همکلاس هستند و این بهانه معاشرت ماست، رفتیم به یک دریاچه طبیعی. خنک و دلپذیر، محصور در درختان ستبر تنومند، پذیرای صدها نفر بود.
درست کنار ما، یک خانواده بزرگ متشکل از چندین کودک و نوجوان و بزرگسال نشسته بودند.‌ حدود چهارده پانزده نفر، که از چهره و بدن خیلی شبیه بودند. اول توجهم جلب شد چون همه دخترها از خردسال تا بزرگ، گیسوان بسیار بلند زیبایی داشتند.
بعد دیدم یک چیزی در این خانواده هست که هم میفهمم هم نمی‌فهمم. دقت کردم. علیرغم جمعیت زیاد پرجنب‌وجوش، اطراف اینها بسیار ساکت بود! مثلا اطراف خود من غوغای بچه هامان بود، اطراف اینها ولی بسیار ساکت. چون همه داشتند با زبان اشاره با هم حرف می‌زدند!

محوشان شدم که چطور با زبان اشاره هم را صدا میکنند، گاهی با هم مخالف و موافقند، انگار جوک می گویند که یکهو می‌خندند و یا مثلا نگران یک چیزی شدند و بحث کردند که بعدتر فهمیدم یک کیسه جا مانده در جایی لابد مثل اتوموبیل است که یکیشان تقبل کرد و در آن گرما رفت و آورد و بقیه دست روی شانه اش زدند و تشکر کردند.

کمی بعدتر، فهمیدم که حتی چند نفرشان کاملا شنوا و متکلم هستند ولی در حضور بقیه، با همان مهارت با زبان اشاره معاشرت می کنند...کوچکترین بچه موقع خوشحالی صدای محوی درمی آورد که مثل خوشحالی یک پرنده بود. نمیدانم کدام‌ها می‌شنیدند و کدام‌ها نه. ولی همه می‌دانستند که کوچکترین عضوشان چه میخواهد چون به ترتیب بهش آب یا حوله یا تیوب هوا می‌دادند.

فکر کردم خانواده یعنی همین. همین شکل از ارتباط. هر نسبت و قومیت و خویشاوندی، معنی خانواده نیست. گاهی حتی والدین و خواهر ها و برادرهای آدم، خانواده اش نیستند. خانواده یعنی کسانی که بخاطر خویشانشان خود را تطبیق بدهند، در کمی و فزونی مشارکت داشته باشند، با هم حرف بزنند و سعی کنند هم را بفهمند، اصلا بخواهند که قلق گفت و گوی هم را یاد بگیرند. آنکه تواناتر است‌ همیشه آن بالا نماند، بیاید پایین تر و با بقیه حرکت کند. هم را بلد بشوند، نیازهای هم را ببینند.

سالها پیش، درست در یک روز تصمیم مهمی گرفتم و تعداد بسیاری از افراد خانواده ام را ریختم دور. حقیقتا ریختم دور بدون اینکه دیگر فکر کنم به کی بر میخورد یا کی از دستم ناراحت میشود. اصلا هر که بخاطر این تصمیم از دستم دلخور شد را هم کنار گذاشتم. دلیلش این بود که در زندگی ام اتفاقاتی افتاد بغرنج و پیچیده، و به چشمم فرق تعداد زیادی از افراد خانواده ام را دیدم، عملکردها و بی عملی ها و سر برگرداندن ها و بی توجهی ها. از آن تونل طولانی بلا که زنده بیرون آمدم، یک چیز را خوب یاد گرفته بودم:  زندگی آنقدر کوتاه است که آدم همان‌جور که دوستش را انتخاب می‌کند، باید فامیلش را هم انتخاب کند!
آدم فکر میکند که مجبور است با هر که نسبت خونی دارد مدارا کند. ترسهای مبهم از اتفاقات نامعلوم و فکرهای موهوم را که بگذاری کنار، میبینی واقعا به هیچ‌ چیزی در این دنیا مجبور نیستی. خودت را مجاب می‌کنی چون خودت فکر می‌کنی قاعده اش همین است و جور دیگر ممکن نیست.
من فهمیدم که انتخاب خویشاوندان‌ کاملا ممکن و اتفاقا بسیار صحیح و در خدمت سلامت تن و روان است.
یادم هست که آن روز در وبلاگم نوشتم:
من سارا، از امروز پاکم! از هر آنکه به اسم اقوام و خانواده مرا لنگ کرد و باز داشت و آزرد و به رسمیت نشمرد و زخم زد، دورم.

امروز این خانواده گرم پرحرف صامت را دیدم، و فکر کردم چقدر درست عمل کردم و چقدر از خودم راضی ام.
Read the whole story
Roya
202 days ago
reply
من فهمیدم که انتخاب خویشاوندان‌ کاملا ممکن و اتفاقا بسیار صحیح و در خدمت سلامت تن و روان است.
یادم هست که آن روز در وبلاگم نوشتم:
من سارا، از امروز پاکم! از هر آنکه به اسم اقوام و خانواده مرا لنگ کرد و باز داشت و آزرد و به رسمیت نشمرد و زخم زد، دورم.
Share this story
Delete

۶۳ روز بعد از مرگ

1 Comment

امروز کتاب "موضوع مرگ و زندگی" اروین یالوم را تمام کردم. اروین یالوم در آن از تجربیات خودش در هنگام روزهای واپسین زندگی همسرش، بعد از مرگ او و مواجهه با سوگ نوشته‌است. 

یالوم که سالها بیماران مبتلا به سوگ را درمان کرده‌است، حالا در برابر خودش ناتوان است و به این نتیجه می‌رسد که فقط کسی می‌تواند درست این موضوع را بفهمد که داغی را تجربه کرده‌باشد.

هم‌ذات پنداری زیادی با کتاب داشتم و مثل همه کتابهای یالوم بسیار دوستش داشتم.

 بیش از هرچیزی دلم برای مادرم داغ می‌شود که باید مثل یالوم این سوگ بزرگ را تاب بیاورد و زندگی‌اش کند. 

برای ما به‌عنوان فرزند هم خیلی دوران سختی‌ست، اما برای او که از هر اتفاقی که می‌افتد، خاطره دارد، طاقت‌فرساست.

چیزی که از کتاب فهمیدم این است که سالمندان را نباید در طی کردن مسیر سوگ تنها گذاشت حتی اگر خودشان ما را رد کنند. از طرفی بایستی به استقلالشان احترام گذاشت.

به‌قول یالوم برای زن و مردی که عمری طولانی را با هم زندگی کرده‌اند، روبروشدن با زندگیی که باید پس از این به‌تنهایی از پس آن برآیند، خیلی دشوار است.

...

دردناک‌ترین روزها و لحظه‌ها برای من وقتهایی‌ست که یادم می‌رود بابا نیست. وقتی تلفن می‌زنم خانه و ناگهان می‌خواهم بگویم بابا چطورند؟ یا اتفاقی می‌افتد که دوست دارم با او در میان بگذارم. روزهایی که برای بعضی از چیزها برای اولین بار در زندگی‌ام با نبودن بابا روبرو می‌شوم مثل امروز که می‌خواستم موهایم را کوتاه کنم و بابا نبود که نظرش را بپرسم. یا وقتی مشهد هستم و باغچه را برایش مرتب می‌کنم و علفها را در‌می‌آورم و انتظار دارم برگردم و ببینم کنار حیاط ایستاده، لبخندی از رضایت دارد و من دلم غنج بزند.

از همه بدتر ناباوری من به آن دنیا و روح و مسائل معنوی‌ست. نمی‌توانم خودم را راضی کنم که روحش هست. انگار آن شب که توی بغلم جان داد، دیدم که روحش مثل غبار در هوا پخش شد و دیگر نیست.

حالم را نمی‌فهمم. بسیاری از ساعات روز را کاملا خوبم و گاهی از درد مویه می‌کنم. دلم تنگ می‌شود؟ نمی‌توانم خودم را ترجمه کنم. اتفاقی برایم افتاده که مسیر طبیعی زندگی‌ست و من آن را پذیرفته‌ام. نمی‌دانم چرا گریه می‌کنم. چرا دلم می‌خواهد فقط غمگین باشم و کسی کاری به کارم نداشته‌باشد و من برای همه خاطراتم با بابا ناله کنم.

Read the whole story
Roya
203 days ago
reply
از همه بدتر ناباوری من به آن دنیا و روح و مسائل معنوی‌ست. نمی‌توانم خودم را راضی کنم که روحش هست. انگار آن شب که توی بغلم جان داد، دیدم که روحش مثل غبار در هوا پخش شد و دیگر نیست.

Share this story
Delete

دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش..

1 Share

 یکی از عوارض سوگ نزدیک این است که تازه می‌فهمی "از دست دادن" یعنی چه.

برای من که همیشه فکر می‌کردم از همه روزهای پدر و مادرم استفاده کرده‌ام و کنارشان بوده‌ام، هنوز دریغ‌های زیادی وجود دارد. دریغ از اینکه چرا بیشتر نرفتم مشهد. چرا پدرم را تا بود محکم در آغوش نکشیدم. اصلا یادم نیست آیا به‌جز شب فوتش که سر در گریبان من و برادرم از دنیا رفت، آیا باز هم بغلش کرده‌بودم؟ دریغ از اینکه چرا ظرافتهای روحش را بو نکشیدم؟ چرا به کیف خاطراتش با هم سرک نکشیدیم که ببینم عقدنامه او و مادرم چه شکلی‌ست؟ چرا نمی‌دانستم همه مدارک ترفیعش را نگه‌داشته‌است؟ چرا جای کارنامه‌هایمان را که قایم کرده‌بوده، بلد نبودم؟ چرا کم بودم؟ چرا کم حسش کردم؟ 

و حالا ترس از دست‌دادن مادرم مرا دارد نابود می‌کند. دلم می‌خواهد بروم مشهد و کنارش تکان نخورم. 

چرا مرگ این‌همه بی‌معناست؟ چرا هیچ چاره‌ای ندارد؟

همه خاطرات دو روز قبل از فوت پدرم از ذهنم پاک شده. فقط یک صحنه را به یاد دارم که هر شب زمان خواب انگار دوباره تجربه‌اش می‌کنم.. لحظه مرگ.

اصلا نمی‌دانم آیا واقعا دارم گریه می‌کنم؟ آیا واقعا رفته‌است یا این یک کابوس است که نمی‌توانم ازش بیدار شوم؟ 

دلم آرام نمی‌شود. هرکاری می‌کنم، آرام نمی‌شوم.

خدایا .. صدای بابا توی گوشم می‌پیچد.."باباجان چرا این قدر دیر از سرکار برمی‌گردی؟" 

تلفن زدنهای عصرم به خانه، درست لحظه‌ای که می‌رسیدم و شب‌به‌خیرکردنمان که سالها به آن الفت داشتم، حالا دیگر برایم عذاب الیم است. 

دلم صدایش را می‌خواهد.


Read the whole story
Roya
235 days ago
reply
Share this story
Delete

سفر به خیر گلِ من که می روی با باد

1 Comment

 پدرم روز ۱۵ شهریور ساعت هفت و نیم شب فوت کرد.

در همه زندگی عاشق ما و بیش از همه عاشق مادرم بود و در زمان مرگ هم مادرم را برای تبریک تولدش چندین بار در آغوش کشید و بوسید و بعد ناگهان رفت.

هیچ "ای‌کاشی" در موردش نداریم. خوب زندگی کرد و بی‌درد درحالیکه سه تا از چهار فرزندش پیشش بودیم، رفت ولی جایش به‌قدر یک دنیا برایمان خالی‌ست.

جای دستان پرمهری که صبحها دستانم را نوازش می‌کرد، جای صبحانه‌ای که در تمام طول عمر پربرکتش هر روز صبح می‌چید، جای عشقش به درختان حیاط، جای دعواهای الکی با مادرم که می‌گفت نمک زندگی‌ست، جای صدای خنده‌های جفتشان ظهرها و شبها وقتی من توی تختم دراز کشیده بودم و آنها با هم حرف می‌زدند، جایش وقتی که سوار تاکسی می‌شدم تا به تهران برگردم و مرا از زیر قرآن رد می‌کرد..  جایش خالی‌ست وقتی تا سرکوچه می‌رفتم و کمی که دیر برمی‌گشتم، می‌دیدم با عصا دم در خانه منتظرم ایستاده و هروقت می‌گفتم بابا من ۵۴ ساله‌ام ، می‌گفت تا من زنده‌ام هنوز بچه منی و نگرانت می‌شوم..

خیلی ناگهانی بود. انتظارش را نداشتیم.. شاید باید گفت بهتر که نفهمید و نفهمیدیم چرا رفت. 

همه مدت رفتنش شاید کمتر از یک ربع طول کشید و سرش توی سینه من و برادرم بود.. گرچه یک ساعت قلبش را ماساژ دادم، اما احتمالا همان موقع که دیدم صورتش لرزید و چشمانش ناگهان خیره شد، پرواز کرده‌بود. 

مدام داد می‌زدم نبض دارد ولی وقتی دیدم گوشش خونریزی کرده، از ترس سکته مغزی دلم نخواست دیگر احیایش کنم. چند ثانیه دست کشیدم ولی بعد فکر کردم نکند روزی پشیمان شوم.

تا آمبولانس برسد شاید یک ساعتی زمان برد .. با گریه به مسئول آمبولانس می‌گفتم هنوز نبض دارد و او می‌گفت این نبض خودتان است که حس می‌کنید.

مرگش آسان بود.

 پرغرور زندگی کرد و تا روز آخر برای اینکه از پا نیافتد، مراقب سلامتیش بود. می‌خواست روی پا  بمیرد و مرد. 

ولی برای ما باورکردنی نیست.

نمی‌دانم حس عجیبی‌ست. انگار هم هست و هم نیست. انگار رفته ولی نرفته..

این سه‌هفته به جز چند روز، مشهد بودم. دلم می‌خواهد به آن خانه سنجاق شوم و جایی نروم. دیشب برگشتم تهران و باز چهارشنبه می‌روم.

من که عادت داشتم از سرشب چندین بار به خانه زنگ بزنم و صدای هردویشان را بشنوم، هر زنگی که حالا به خانه می‌زنم، انگار نیمه‌تمام می‌ماند.. چندین بار نزدیک بود به مادرم بگویم "گوشی را به بابا بدهید".. 

سینه‌ام سنگین است. یک سنگینی بزرگی که تجربه‌اش شبیه هیچ درد دیگری نیست.

دلم خیلی برایش تنگ است. خیلی خیلی خیلی..

چرا اشکهایم بعد از سه هفته به همان داغی روز اول است؟ چرا مرگ این‌طور است؟

Read the whole story
Roya
242 days ago
reply
هیچ "ای‌کاشی" در موردش نداریم. خوب زندگی کرد و بی‌درد درحالیکه سه تا از چهار فرزندش پیشش بودیم، رفت ولی جایش به‌قدر یک دنیا برایمان خالی‌ست
Share this story
Delete

یه روز دو روز نبوده / عمری که بی تو سر شد

1 Share
Ayda shared this story from یك سرخپوست خوب.

دلم برای بابام تنگ شده. یعنی برای تصوری از محبت. من که دیگه به یادش نمیارم ولی دلم می‌خواد اینجوری تصورش کنم. مثل ساختن یه خدای شخصیه. ولی چند تا چیز رو یادم میاد. یکی گرمای باک موتورش وقتی من رو روش می‌نشوند و تو سرما با هم بیرون می‌رفتیم. وقتی جلوی تاکسی می‌نشستیم و من روی پاش می‌نشستم و زبری ته‌ریشش رو روی سرم حس می‌کردم. وقتی شیفتش بود و من می‌رفتم از کمدش پیرهنش رو درمی‌آوردم و بو می‌کردم. وقتی من رو با خودش می‌برد نجاری و بوی چوب بود و صدای وسایلی که باش کار می‌کرد و رهایی مطلق. وقتی با هم می‌رفتیم حموم عمومی یا می‌رفتیم چشمه علی. وقتی با هم می‌رفتیم استادیوم آزادی و بدون بلیت می‌رفتیم داخل و از دیواره‌ی شیب‌دار استادیوم بالا می‌کشیدیم و از روی دیوار طبقه دوم می‌پریدیم و از بالاترین نقطه فوتبال رو نگاه می‌کردیم. وقتی شب‌ها برای گربه‌ها غذا می‌ریخت تو حیاط و یه بار از پشت پنجره دیدم حیاط پر از گربه شده. پُر پُر از گربه. وقت‌هایی که ظهر جمعه تلویزیون رو می‌آورد تو بالکن تا هم ما تو حیاط آب‌بازی کنیم هم نیک و نیکو نگاه کنیم. وقتی لیوان حلبی رو با پیچ‌گوشتی و چکش سوراخ‌سوراخ می‌کرد تا بشه دوش و از بند رخت آویزونش کنه و شلنگ آب رو توش بذاره و راه‌آب رو ببنده تا آب جمع شه و ما آب‌بازی کنیم. وقتی قبل از مهر برای من و خواهرم لوازم‌التحریر می‌خرید و روی زمین تو دو قسمت جدا می‌چید و روی هر کدوم‌شون یه روسری مامانم رو می‌ذاشت و من و خواهرم رو می‌آورد تو اتاق و می‌گفت انتخاب کنید و ما خیلی هیجان‌زده نمی‌دونستیم کدوم رو انتخاب کنیم. وقت‌هایی که حقوق می‌گرفت و با موز و نارگیل می‌اومد خونه و دسته‌ی پنجاهی پول‌ها رو باز می‌کرد و مثل بارون روی سرمون پخش می‌کرد و ما فکر می‌کردیم چقدر پولداریم. وقتی از پشت پنجره دیدم که طلبکار اومده بود دم در و بابام عوض طلبش موتورش رو بهش داد و بعدش دیگه ما وسیله‌ای نداشتیم. وقتی ما تو بن‌بست خراسانی قلعه‌حسن‌خان فوتبال بازی می‌کردیم و اون بعد از شیفتش از دور با لباس آبی نیرو هوایی می‌اومد و قبل از اینکه بره خونه با ما فوتبال بازی می‌کرد. 

چند روز پیش تو مدارک کشو دنبال چیزی می‌گشتم رسیدم به نامه‌های جبهه‌اش. هیچوقت جرأت نکرده بودم نامه‌هاش رو بخونم. نامه‌ها تو کاغذهای مخصوص اون زمان رزمنده‌ها نوشته شده بود. فقط چشم چرخوندم که ببینم اسمی از من آورده یا نه. یه جا نوشته بود: «آقا محمد لُپو را سلام می‌رسانم» یه جای دیگه هم گفته بود مادرم به «محمد جان» سلام برسونه. یه بار هم آخرین جمله‌اش این بوده که: «آقا محمد نقاشی بکش» که یعنی من نقاشی بکشم براش بفرستم که تو نامه‌ی مادرم هم در جواب در آخرین خط نوشته شده بود: «مراد محمد نقاشی نمی‌کشد [می‌گوید] که بلد نیستم.» بعد نشستم زار زار گریه کردم که محمد غلط کرده گفته بلد نیست. 

فقط یه پیرهن ازش مونده که دیگه بویی هم نداره. هر چی رژیم می‌گیرم باز برام کوچیکه. چطور ممکنه من از بابام بزرگ‌تر باشم؟ خوب شد با هم بزرگ نشدیم. نمی‌خوام باور کنم بابام واقعی بوده، که محبتی تو این دنیا وجود داره. محبت خرافاته.
 


Read the whole story
Roya
304 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories