323 stories
·
8 followers

.

1 Share

از صبح دارم وقت تلف مي‌كنم. شروع كار رو از 7 به 8 و به  9 و حالا به 10 موكول كرده‌ام. حوصله اين كار بي‌پايان رو ندارم‌. حوصله خودم رو ندارم‌، حوصله بيداري ندارم، حوصله‌ی خواب ندارم. حوصله اين زمستان رو كه هنوز زمستان نشده، ندارم ! حوصله بهار پيش رو  هم نيست. لاجوني از  هفته‌ي پيش، روزهاي منتهي به چهارمين سالگرد هواپيما با من موند. هر سال با همون شدت هجوم مي‌آره. حس مي‌كنم من هم توي جنايتي كه عزادارشم، مقصرم. اميدم / اميد ما به بهبود،  عزيزان مردم رو ازشون گرفت. شايد اگر زودتر دست كشيده بودم شايد اگر  گسست، زودتر اتفاق افتاده بود، اين آوار قدري، فقط قدري سبك‌تر بود. گذر از دي‌ماه جان‌كندني شده  وسط يك خالي بزرگ. پا در هوا بدون ذره‌اي تعلق و قلبي هم وزن دنيا!


Read the whole story
Roya
98 days ago
reply
Share this story
Delete

صدای رفتن ت درد می کند

1 Comment

داشت تعریف می کرد روزهایی که می روی صدای رفتنت را می شنوم. 

بعد صداها را وصف کرد. صدای خرت خرت برسی که به موهات می کشی. بعد خِررررررررررت را کشید به اندازه ای که نشان دهد موها بلند است. بعد صدای تق تق راه رفتنم را در آرود . بعد هوووووب صدا داد که صدای بیرون کشیدن ریل کشو بود. بعد صدای روشن شدن پریز را در آورد و بعد خیلی محکم و با تاکید چند بار تَق با تاکید بر فتحه صدای بستن در ورودی را تداعی کرد. 

اینجا یعنی من رفتم و احتمالا دیگر صدایی نیست. 

همه ی اینها را که می شنیدم توی سرم تایپ می کردم که صدای رفتن چقدر می تواند دردناک باشد. گاهی لحظه ای که آدمها واقعا تمام می شوند و می روند لامصب بی صداست و این دردناک ترین صدای جهان است. آدم اصلا نمی فهمد دیگری همان لحظه که من داشتم در زندگی خودم وول می خوردم رفت! بعدتر صدای رفتنش در می آید. آن وقت از درون جهان آدمی پر از همهمه می شود . خِرت خِرت ، های های ... 

چه سعی بیهوده ایی به نوشتن صدای رفتنی که درد دارد می کنم! 

همه ی این سالها سحر، به وقت نشنیدن صدای رفتنت بیدار شدم و نشستم خوب گوش کردن را تمرین کنم. صدایی که ارتعاشش قلبم را می لرزاند. 


Read the whole story
Roya
103 days ago
reply
صدای رفتن چقدر می تواند دردناک باشد. گاهی لحظه ای که آدمها واقعا تمام می شوند و می روند لامصب بی صداست و این دردناک ترین صدای جهان است.
Share this story
Delete

Life is elsewhere

1 Comment

 برای بار چندم مصاحبه ای از کوندرا گوش دادم، جایی که می‌گفت در چهل و خرده ای سالگی مهاجرت کرده به فرانسه. سنی که آدم زبان دوم را جوری یاد نمیگیرد که بتواند به آن زبان جوک خنده دار بگوید. سنی که دیر است برای یادگیری عمق ظرائف زبان، آن اثری که توضیح دادنی نیست ولی فهم متقابل به دنبال دارد. آن گوشه و کنار از پسکوچه‌هایی که کتاب لغت آدم به پویایی زبان ملی‌اش تلاقی میکنند و حاصلش مثلا میشود: ج جمالت، م معرفتت.... یا home sweet home، یا 

mir ist wurscht...

«مهاجرت در بزرگسالی»، مفهومی است که ایرانیان طی نیم قرن اخیر؛ چه آنکه چمدان در دست، چه آنکه ساکن و چشم به راه نامه و خبر،  بسیار باهاش مواجه بوده اند. تفاوتشان با ترکهای آلمان و عربهای فرانسه در این است که مهاجران آنها آزادانه به موطن اولشان در رفت و آمدند، مهاجران ایرانی ولی همیشه اما و اگر در کارشان است. آنها آزادانه به محصولات زبان و فرهنگشان دسترسی دارند. مهاجر ایرانی که‌ سهل است، خانواده اش که ساکن وطنند هم دسترسیشان محدود است. 

هر چه به تقویم امروز نزدیک تر میشویم، تعداد مهاجر بزرگسال و‌جدید زیادتر و طبعا که کیفیت مهاجرت زایل تر است. دیگر حتی تشفی خاصی قرار نیست با مهاجرت اتفاق بیفتد ولی برای نماندن در چنان، به چنین تن میدهد، و بسیار حق هم دارد. این است که زیاد و زیادتر میبینی چه بی ثمر و بی موقع، وقتی اغلب آدمها دوران درس خواندن را سالهاست پشت سر گذاشته اند، ایرانیان مهاجر تازه باید شروع کنند به دانشگاه رفتن آن هم با آداب سرزمین جدید. وقتی باقی جهان تصمیم گرفته اند از کار سوم استعفا بدهند و بروند سر کار چهارم، ایرانی مهاجر تازه دارد اولین نامه تقاضای کار را برای ترجمه میدهد به استاد فلانی. وقتی باقی بچه‌بیارهای جهان دارند بچه سوم را میفرستند اردو، ایرانی مهاجر تازه دارد فکر میکند اصلا می‌تواند بچه بخواهد یا نه. وقتی فردی در کشور خودش سوادی نیمه و زبان مادری اش کفایت میکند به داشتن امنیت مالی، ایرانی مهاجر با خورجینی از دستاورد و مدرک و رزومه باید از چندین پله پایین تر شروع کند. اینها ولی از دید من مایه غصه خوردن و نالیدن نیست! اینها را ما مهاجرها باید آسانگیرانه رد کنیم چون واقعا چاره چیست؟ بخواهیم سخت تر بگیریم از آنچه سرنوشت ملی‌مان برایمان تدارک دیده بود از بدو تولد، چه عایدمان می شود جز تلخی کام از فرط مقایسه؟ من عامدانه مقایسه نمیکنم چون می دانم که کاری بسیار عبث و احمقانه است و نتیجه ای جز سوختن کام و گلو ندارد. 

هر بار که به دلیلی میدانم اگر در جایگاه خودم در جهان می‌بودم نه آنچه که به من عرضه شد، از الآنم موفق تر و امن تر و جلوتر می ایستادم؛ به خودم میگویم: هی، ایرادی ندارد سه بار اضافه تر دانشگاه رفتی تا بتوانی کنار کسی برسی که با یک بارش هم در سرزمین خودش همینجای تو ایستاد. ایرادی ندارد مجبور شدی آنقدر هر بار از صفر شروع کنی که ده سال گذشت و ده سال دیرتر تازه بخواهی چون طفلی نوپا لق لق کنان راه بیفتی تا در بازار کار جای خودت را بیابی. ایرادی ندارد آن روز دو فعل نامربوط را اشتباه گفتی و‌ حرف جدی و مهم ات کلی خنده دار شد جلوی جمع به آن بزرگی. از تو و از تصویر تو در خاطره این جمع، مثلا پنجاه سال دیگر مگر چه می ماند؟ هیچ! اینهمه سختت نشد که حالا این «هیچ» در آینده، برایت مایه خجالت باشد... اینها زندگی تو نیست. اینها تجربه یک روز توست. زندگی تو همان شمع است که می توانی در تیره ترین شبهای وطنت، تیره ترین شب‌های خانه ات، تیره ترین شب‌های خودت روشن نگهش داری. تو گرامر بی غلط نمی‌خواهی برای زندگی. تو حسرت ده سال فلان و بیسار به کارت نمی آید برای زندگی. تو مقایسه نمی کنی که چه کسی جلوتر و عقب تر ایستاد. تو فقط آن شمع را میخواهی وقتی در این جهان میلان کوندرایش هم؛ ارباب چنان قلمی، بلد نبود به زبان دوم لطیفه خنده دار بگوید.



Read the whole story
Roya
281 days ago
reply
تو گرامر بی غلط نمی‌خواهی برای زندگی. تو حسرت ده سال فلان و بیسار به کارت نمی آید برای زندگی. تو مقایسه نمی کنی که چه کسی جلوتر و عقب تر ایستاد. تو فقط آن شمع را میخواهی وقتی در این جهان میلان کوندرایش هم؛ ارباب چنان قلمی، بلد نبود به زبان دوم لطیفه خنده دار بگوید.
Share this story
Delete

روزگارم آسان نیست این را از چهار صبح ها که بیدار میشوم می فهمم . تراپیست ام...

1 Comment

روزگارم آسان نیست 

این را از چهار صبح ها که بیدار میشوم می فهمم . تراپیست امروز با یک مثال ساده توی رگ های دستم دیازپام تزریق کرد. حس کردم دنیا تار و تار و تارتر شد کم کم . یک حالی شبیه اینکه دارم بیهوش می شوم. اما کاملا به هوش بودم و فقط اشکهایم که نمی ریختند حالا داشتند دسته جمعی از چشم هایم سقوط می کردند. چرا ؟ چون کسی حالم را با یک مثال ساده گفته بود. کسی انگار فهمیده بود رنجم را. 

مثال چی بود ؟ 

گفت فکر کن تو از مبدا میدان انقلاب می خواستی به مقصد میدان ولیعصر بروی و حالا فقط مسیر را یک بار به جای دست چپ پیچیده ای راست و سر از پایین چهارراه ولیعصر در آوردی . 

آیا کسی می تواند بگوید تو هیچ کاری نکردی ؟ می تواند ادعا کند تو تلاشی نداشتی ؟ نه! 

تو الان حتی برای برگشتن به مبدا و دوباره تلاش کردن و یا حتی برای از همان جا مسیر را پیدا کردن و ادامه دادن خسته ایی . مسیر برگشت تو را خسته تر هم می کند و می فهمم الان چه حالی داری. 

من از تمام دنیا همین یک مثال را لازم داشتم انگار تا به خودم حق اشک ریختن بدهم. 

لعنت به تمام راههای رفته و تلاشهای کرده.  

 

Read the whole story
Roya
325 days ago
reply
تو الان حتی برای برگشتن به مبدا و دوباره تلاش کردن و یا حتی برای از همان جا مسیر را پیدا کردن و ادامه دادن خسته ایی
Share this story
Delete

253

1 Share
آیدا خلیلی آهنگی به اسم Autumn Leaves را بازخوانی کرده که شما هم باید گوش بدهید و لذت ببرید از این صدا! روی مبل افتاده بودم و پاهام را با حرص تکان میدادم در تاریکی، تا او آمد، روی نوک پنجه پا پریدم در را باز کردم،دستش را گرفتم کشیدمش تو، درب را بستم، همانجا شروع کردیم به رقصیدن با هم. در گوشش زمزمه کردم تولدت مبارک عزیزم، پرسید کیک که نخریدی؟ گفتم نه! ولی شیرینی لطیفه داریم باید شمع فوت کنی، آرزو کنی.
Read the whole story
Roya
338 days ago
reply
Share this story
Delete

بوی گندم

1 Comment

چند وقت پیش داشتیم فیلم می‌دیدیم. اسمش گاد لند بود. مردی در بیابان مرد و جنازه‌اش آنجا ماند. در بهار و تابستان و زمستان و برف و باد و باران یا روزهای آفتابی جنازه همانجا بود و هی کوچک و کوچکتر میشد تا تقریبا دیگر اثری از آن باقی نماند. قبر تو را که دیدم یاد آن فیلم افتادم. باورم نمی‌شود که دارم می‌گویم قبر تو. 

 بین قبرها دنبال سنگ قبر تو گشتیم و هرچه می‌گشتیم پیدایش نمی‌کردیم. نگو که سنگی در کار نبود. یک مستطیل خاکی بود که رویش سنگ کج و کله‌ای گذاشته بودند. از روی قبرهای بغلی فهمیدیم که آن زمین صاف قبر توست‌. 

خودت که نیستی چه اهمیتی دارد قبرت چه شکلی باشد؟

 قبرت سه طبقه است و تو در پایین‌ترین طبقه‌اش هستی. هنوز آن دو طبقه‌ی دیگر خالی‌ست. زمین‌های اطراف را دارند گود می‌کنند تا دوباره قبرهای سه طبقه بسازند. عمیقند و مثل برج‌اند؛ فقط رو به پایین.

بچه که بودیم هروقت می‌آمدیم اینجا مامان می‌گفت بیشرف‌ها چقدر قبر می‌سازند. اگر انقدر نسازند مردم هم انقدر نمی‌میرند. ندیده که اینجا دیگر برای خودش شهری‌ست و از آن موقع خیلی بزرگتر شده. 

دلم خواست روی قبرت را بشوییم ولی اگر آب می‌ریختیم زمین گل می‌شد. حتی فکر کردیم ممکن است آب بریزد تو. نشستیم گوشه‌ای و گل‌های زرد و صورتی داوودی را روی خاکت پر پر کردیم.

می‌گویند اگر دسته گل را همانطوری روی قبر بگذاری ممکن است بیایند بردارند. برای همین هم گل‌هایی که آورده بودیم را از ریخت انداختیم. می‌گویند حتی سنگ قبرها را می‌کنند، می‌برند نوشته‌ها را پاک می‌کنند و دوباره به عنوان سنگ نو به بقیه می‌فروشند. من که باورم نمی‌شود. 

گل‌ها باعث شدند آن همه سنگینی، سبک‌تر شود و تازه می‌توانستی بگویی اینجا کسی خوابیده است. 

چرا آمدیم دنبالت که حالا اینطوری پیدایت کنیم؟

توی خوابم بعد از مدت‌ها برگشته بودی. مثل قبل‌ها سرحال بودی. گفتیم این چند وقت کجا بودی. تو تعجب کردی و گفتی جایی نرفته بودم. همینجا بودم. بعد از خواب پریدم و آن هفته تصمیم گرفتم بیشتر بیایم دنبالت.

توی مترو و نزدیکی‌های بهشت زهرا دختری آمد کنارم نشست و سر حرف را باز کرد. گفت دارد می‌رود بهشت‌زهرا. همیشه می‌رود و حتی شب‌ها هم می‌رود. پرسیدم نمی‌ترسید؟ گفت نه از چی بترسم. بهم گفت تو هم برو آرام می‌شوی. هنوز نمی‌دانستم که تو مرده‌ای و انگار داشت از آینده خبر می‌آورد. 

چند دقیقه بعد توی حیاط پزشکی قانونی و بعد از دیدن آنهمه عکس داشتم گریه می‌کردم. تو هم اگر آن عکس‌ها را می‌دیدی حتما می‌گفتی حق هیچ‌کس نیست که آنطور بمیرد. صورت‌ بعضی‌هاشان چنان له شده بود که از روی بدنشان میشد گفت انسانند. 

آنها که بودند که با آن بدن‌های سوخته از آتش، با آن تن‌های دو نصف شده، با آن دل و روده‌های بیرون ریخته آنجا روی آن تخت‌های فلزی خوابیده یودند. چرا هیچ شفقت و رحمی در مرگشان نبود و حالا تو هم جزوشان بودی.

موقع دیدن عکس‌ها فقط به یک چیز فکر می‌کردم که تو آنطور نمرده باشی. ولی بالاخره به عکست رسیدم. 

 آخرین باری که دیدمت هم همین تی‌شرت آبی و سفید راه راه تنت بود. جلویم دراز کشیده بودی. تابستان بود و تو بی‌حوصله بودی. آمدم عکس بگیرم ولی تو بهم اخم کردی که یعنی نگیر. بعد خوابت برد و من کمی تماشایت کردم و بلند شدم که بیایم. 

به عکست بیشتر نگاه کردم. روی یک تکه کاغذ نوشته بودند ناشناس و گذاشته بودند روی سینه‌ات. دلم برایت گرفت. شک کردم که اصلا تو باشی ولی چشمم افتاد به  دستت. برگی که زیرش نوشته بود مادر. چقدر لطیف بودی. 

یاد آن وقتی افتادم که توی خیابانی که دو طرفش باغ‌های سبزی بود آنقدر می‌رفتی تا برسی به سر خیابان. تابستان بود. کیسه غذایت در دستت بود و می‌رفتی که سوار مینی‌بوس شوی. کنارت با ذوق راه می‌رفتم. دوستت داشتم. دوست داشتم همیشه زود برگردی خانه چون تو مهربان بودی و هوایمان را داشتی. 

هروقت برمی‌گشتی با خودت چیزی می‌آوردی. میوه و گردنبند و عطر و لباس. اولین شلوار جینم را تو برایم خریدی. همانی که یک عالمه جیب داشت. به نظرم زیباترین شلوار جین دنیا بود. 

 یکبار من را بردی محل کارت. پر بود از دسته‌های مبل و چوب‌های پر نقش و نگار. تو آنها را ساخته بودی و حالا اینجا خوابیده بودی و ما گل‌ها را روی خاک می‌ریختیم. 

روزی که تو مردی ما چه کار می‌کردیم؟ حالمان خوب بود؟ هوا خوب بود؟ استرس گرفتیم؟ یا چیزی از دستمان افتاد؟

تقویم را نگاه کردم. یکشنبه مرده بودی و یک روز قبل از تولدت خاکت کرده بودند. آدم‌های زیادی نزدیک تولدشان می‌میرند. این را از روی سنگ قبرها فهمیدم. 

توی بغل میم گریه می‌کنم. می‌گوید از آن همه درد و رنج راحت شدی. من هم همین را می‌گویم ولی موقع گفتن این جمله قلبم سنگین‌تر می‌شود. دلم برای زندگی سخت و کوتاهت و این طور مردنت می‌سوزد. برای خودمان که به اندازه کافی بغلت نکرده‌ایم و نبوسیدیمت. به خاطر جوانیت، به خاطراین خاک که تو را اینطور غریبانه در آغوش گرفته و به خاطر خیلی چیزهای دیگر. 

میم می‌گوید فکر نکند هیچ وقت دیگر بتواند داریوش گوش بدهد. من هم آن روز هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم. 

از توی کشوی وسایلت یک فلش پیدا کردیم. مامان بهمان داد. گفت آهنگ‌هایی بوده که گوش می‌کردی. هنوز نتوانستم بروم سراغش. گذاشتمش کنار قاب عکس نوجوانیت. 

دیروز سنگت را گذاشتند. حالا تو هم اینجا برای خودت سنگ داری. 


Read the whole story
Roya
375 days ago
reply
. دلم برای زندگی سخت و کوتاهت و این طور مردنت می‌سوزد. برای خودمان که به اندازه کافی بغلت نکرده‌ایم و نبوسیدیمت. به خاطر جوانیت، به خاطراین خاک که تو را اینطور غریبانه در آغوش گرفته و به خاطر خیلی چیزهای دیگر.
Share this story
Delete
Next Page of Stories